سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش با عنوان «سلوک عاشقانه» | Dr. Abdolkarim Soroush
این سخنرانی در 4 شهریور 1394 در دانشگاه کلگری با همکاری «بنیاد سهروردی» برگزار شده است.
اخلاق با عشق نسبتی دارد و این نسبت انشالله به تدریج در طول سخنان من آشکار خواهد شد. حقیقت این است که شما وقتی با دریای عشق رو به رو میشوید چنان حیرتی به شما دست میدهد که به جای اینکه نطقِ شما را بگشاید، گاه لبهای شما را به هم میدوزد و به حیرتی دچار میشوید که برای شما سخن گفتن از آن مشکل خواهد بود. مولانا که مرد زبان آوری بود و همۀ این زبان آوری خود را از عشق آموخته بود، خود به بیزبانی خود در محضر عشق اعتراف میکند و به ما میگوید که:
عقلْ در شَرحَش چو خَر در گِل بِخُفت
شَرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دَلیلِ آفتاب
گَر دَلیلَت باید از وِیْ رو مَتاب
یعنی که برای شناخت این مقولۀ مهم راهی جز مواجهۀ مستقیم با آن نیست. هیچ گاه نمیتوان آن را از طریق الفاظ یا شنیدن سخنرانیها و کتابها به دست آورد.
تجربۀ مستقیم این مقولۀ فربه و مهم، بهترین و درستترین و یکتا راه شناختن آن است به همین دلیل مولانا به ما میگوید که:
دَر نَگُنجَد عشق در گفت و شَنید
عشقْ دریاییست قَعْرَش ناپَدید
دریایی است که قعر آن معلوم نیست. اصلا اگر این مقوله نبود من نمیدانم چگونه شاعری و هنرمندی در جهان پدید میآمد. عموم شاعران بزرگ ما که متفکران ما هم بودند کسانی که زبان ما را گشودند و به ما حرف زدن را یاد دادند آنها همه شان معترفند به این که اگر جرعهای از خم عاشقی نچشیده بودند زبان گویایی پیدا نمیکردند و دهانشان به شعر گفتن و به گفتن باز نمیشد. حافظ میگوید:
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکتۀ هر محفلی بود
یا:
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
این عشق بیزبان زبانها را باز میکند، چشمها را باز میکند، حرفهایی یاد ما میدهد که در فلسفه یافت نمیشود، در دین یافت نمیشود، در علم و ریاضیات و فیزیک و نجوم و غیره یافت نمیشود. پاک یک جهان دیگری است که اگر آدمی آن را کشف نکند و برای مدتی در آن زیست نکند و از دنیا برود، محروم و تهی دست از این عالم رفته است. برای شما خواندم از حافظ در آن غزل مشهورش که:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در عین خود پرستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
یعنی در کارگاه هستی در این کارخانۀ بزرگ یک نقش اصلی وجود دارد که باید در این زندگی کوتاه آن را دید و آن را خواند و اگر کسی نبیند و نخواند کور و بینصیب از این عالم رفته است. زندگی کرده است اما یک زندگی تهی و بیحاصل و با دست خالی هم این جهان را ترک گفته است. حقیقتا این چه چیزی است که شاعران ما اینهمه در مورد آن سخن میگویند؟ گیرم که پارهای از آنها حرفهای دیگران را تقلیدا سخن گفته باشند که چنین هم هست یعنی به گونهای که خودشان تجربهای داشته باشند از نوشتۀ دیگران رونویسی کرده اند. حرفی را که دیگران گفتهاند اینها تقلیدا و مقلدانه تکرار کردهاند ولی بالاخره هر مجازی به حقیقتی میپیوندد و هر تقلیدی ریشه از تحقیقی میگیرد و هر اقتباسی به یک سرچشمۀ اصیل و با اصالتی متکی و مبتنی است. یعنی جایی کسی چیزی از این عالم بویی برده است و پس از آن این رایحه توسط او منتشر شده است و دیگران را هم مست کرده است. خواه مقلد باشند و خواه محقق. این چه بوده است که چنین مستی در عالم افکنده است و چنین مستانی را پرورده است که یکی از آنها مولوی است، یکی از آنها حافظ است و ما وقتی جهان را روشن به وجود اینها میبینیم به وجد میآییم و زندگی ما حقیقتا معنا پیدا میکند بدون اینکه خودمان بدانیم، بدون آنکه خودمان درک روشن و صریحی از او داشته باشیم. شما عشاق را از صفحۀ تاریخ حذف کنید، این زندگی پاک بیمعنی خواهد شد. ممکن است فیلسوفان را حذف کنید، ممکن است ساینتیستها را حذف کنید به گمان من زندگی همچنان معنا خواهد داشت. البته کم و کسری هم خواهد داشت اما شما مقولۀ عاشقی را حذف کنید آنگاه آدمیت چیزی کم خواهد داشت و زندگی هرگز به حد کمال خودش نخواهد بود. لذا این بزرگان متاع و کالای گرانبهایی را در اختیار ما نهادهاند که هیچ جای دیگر پیدا نمیشود. سعدی میگفت:
ای دوست برو به هرچه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر دنیا و آخرت بیارند
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار
چرا این را میگفت و چرا به ما توصیه میکرد که حتما یک معشوقی در زندگی داشته باشید و به هر قیمتی که خواستند آن را از شما بخرند آن را مفروشید؟ برای اینکه برتر از بهاست برتر است از قیمت گذاری. اینها چیزهایی است که چشم ما را باید باز کند. سوال باید در ما ایجاد کند. اشعار خیلی زیبا و دلربا هستند و ما با شنیدن آنها هم فرحناک میشویم، طربناک میشویم. آیا نباید یک بار از خودمان بپرسیم که این چه چیزی است که حتی اسمش و نامش اینهمه طرب میآورد، اینهمه فرح میآورد. خودش پس چیست؟ به قول مولوی:
بادۀ خاک آلوده هان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
در درجۀ اول باید رفت و دید چه کسانی از این خم نوشیده اند. از زبان آنها باید شنید که این چه نعمت بزرگی بوده که خدا در اختیار آنها قرار داده و ثالثا نباید نشست و تماشا کرد و حیرت زده بود و فقط به به و چه چه کرد و یا حسرت خورد. بلکه باید در صید کردن او به چنگ آوردن او و نزدیکتر شدن به او هم همتی ورزید، جهدی کرد، جهادی کرد تا بلکه به قول حافظ ناخوانده نقش مقصود از این جهان نرویم. بلکه با دست پُر و به دنبال یک زندگی پر از معنا و پر از کمال و پر از انبساط و نشاط و پر از بهره و فایده. این اصل مطلب است.
https://www.instagram.com/bange_chang/
Видео سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش با عنوان «سلوک عاشقانه» | Dr. Abdolkarim Soroush канала بانگ چنگ
اخلاق با عشق نسبتی دارد و این نسبت انشالله به تدریج در طول سخنان من آشکار خواهد شد. حقیقت این است که شما وقتی با دریای عشق رو به رو میشوید چنان حیرتی به شما دست میدهد که به جای اینکه نطقِ شما را بگشاید، گاه لبهای شما را به هم میدوزد و به حیرتی دچار میشوید که برای شما سخن گفتن از آن مشکل خواهد بود. مولانا که مرد زبان آوری بود و همۀ این زبان آوری خود را از عشق آموخته بود، خود به بیزبانی خود در محضر عشق اعتراف میکند و به ما میگوید که:
عقلْ در شَرحَش چو خَر در گِل بِخُفت
شَرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دَلیلِ آفتاب
گَر دَلیلَت باید از وِیْ رو مَتاب
یعنی که برای شناخت این مقولۀ مهم راهی جز مواجهۀ مستقیم با آن نیست. هیچ گاه نمیتوان آن را از طریق الفاظ یا شنیدن سخنرانیها و کتابها به دست آورد.
تجربۀ مستقیم این مقولۀ فربه و مهم، بهترین و درستترین و یکتا راه شناختن آن است به همین دلیل مولانا به ما میگوید که:
دَر نَگُنجَد عشق در گفت و شَنید
عشقْ دریاییست قَعْرَش ناپَدید
دریایی است که قعر آن معلوم نیست. اصلا اگر این مقوله نبود من نمیدانم چگونه شاعری و هنرمندی در جهان پدید میآمد. عموم شاعران بزرگ ما که متفکران ما هم بودند کسانی که زبان ما را گشودند و به ما حرف زدن را یاد دادند آنها همه شان معترفند به این که اگر جرعهای از خم عاشقی نچشیده بودند زبان گویایی پیدا نمیکردند و دهانشان به شعر گفتن و به گفتن باز نمیشد. حافظ میگوید:
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکتۀ هر محفلی بود
یا:
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
این عشق بیزبان زبانها را باز میکند، چشمها را باز میکند، حرفهایی یاد ما میدهد که در فلسفه یافت نمیشود، در دین یافت نمیشود، در علم و ریاضیات و فیزیک و نجوم و غیره یافت نمیشود. پاک یک جهان دیگری است که اگر آدمی آن را کشف نکند و برای مدتی در آن زیست نکند و از دنیا برود، محروم و تهی دست از این عالم رفته است. برای شما خواندم از حافظ در آن غزل مشهورش که:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در عین خود پرستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
یعنی در کارگاه هستی در این کارخانۀ بزرگ یک نقش اصلی وجود دارد که باید در این زندگی کوتاه آن را دید و آن را خواند و اگر کسی نبیند و نخواند کور و بینصیب از این عالم رفته است. زندگی کرده است اما یک زندگی تهی و بیحاصل و با دست خالی هم این جهان را ترک گفته است. حقیقتا این چه چیزی است که شاعران ما اینهمه در مورد آن سخن میگویند؟ گیرم که پارهای از آنها حرفهای دیگران را تقلیدا سخن گفته باشند که چنین هم هست یعنی به گونهای که خودشان تجربهای داشته باشند از نوشتۀ دیگران رونویسی کرده اند. حرفی را که دیگران گفتهاند اینها تقلیدا و مقلدانه تکرار کردهاند ولی بالاخره هر مجازی به حقیقتی میپیوندد و هر تقلیدی ریشه از تحقیقی میگیرد و هر اقتباسی به یک سرچشمۀ اصیل و با اصالتی متکی و مبتنی است. یعنی جایی کسی چیزی از این عالم بویی برده است و پس از آن این رایحه توسط او منتشر شده است و دیگران را هم مست کرده است. خواه مقلد باشند و خواه محقق. این چه بوده است که چنین مستی در عالم افکنده است و چنین مستانی را پرورده است که یکی از آنها مولوی است، یکی از آنها حافظ است و ما وقتی جهان را روشن به وجود اینها میبینیم به وجد میآییم و زندگی ما حقیقتا معنا پیدا میکند بدون اینکه خودمان بدانیم، بدون آنکه خودمان درک روشن و صریحی از او داشته باشیم. شما عشاق را از صفحۀ تاریخ حذف کنید، این زندگی پاک بیمعنی خواهد شد. ممکن است فیلسوفان را حذف کنید، ممکن است ساینتیستها را حذف کنید به گمان من زندگی همچنان معنا خواهد داشت. البته کم و کسری هم خواهد داشت اما شما مقولۀ عاشقی را حذف کنید آنگاه آدمیت چیزی کم خواهد داشت و زندگی هرگز به حد کمال خودش نخواهد بود. لذا این بزرگان متاع و کالای گرانبهایی را در اختیار ما نهادهاند که هیچ جای دیگر پیدا نمیشود. سعدی میگفت:
ای دوست برو به هرچه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر دنیا و آخرت بیارند
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار
چرا این را میگفت و چرا به ما توصیه میکرد که حتما یک معشوقی در زندگی داشته باشید و به هر قیمتی که خواستند آن را از شما بخرند آن را مفروشید؟ برای اینکه برتر از بهاست برتر است از قیمت گذاری. اینها چیزهایی است که چشم ما را باید باز کند. سوال باید در ما ایجاد کند. اشعار خیلی زیبا و دلربا هستند و ما با شنیدن آنها هم فرحناک میشویم، طربناک میشویم. آیا نباید یک بار از خودمان بپرسیم که این چه چیزی است که حتی اسمش و نامش اینهمه طرب میآورد، اینهمه فرح میآورد. خودش پس چیست؟ به قول مولوی:
بادۀ خاک آلوده هان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
در درجۀ اول باید رفت و دید چه کسانی از این خم نوشیده اند. از زبان آنها باید شنید که این چه نعمت بزرگی بوده که خدا در اختیار آنها قرار داده و ثالثا نباید نشست و تماشا کرد و حیرت زده بود و فقط به به و چه چه کرد و یا حسرت خورد. بلکه باید در صید کردن او به چنگ آوردن او و نزدیکتر شدن به او هم همتی ورزید، جهدی کرد، جهادی کرد تا بلکه به قول حافظ ناخوانده نقش مقصود از این جهان نرویم. بلکه با دست پُر و به دنبال یک زندگی پر از معنا و پر از کمال و پر از انبساط و نشاط و پر از بهره و فایده. این اصل مطلب است.
https://www.instagram.com/bange_chang/
Видео سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش با عنوان «سلوک عاشقانه» | Dr. Abdolkarim Soroush канала بانگ چنگ
Комментарии отсутствуют
Информация о видео
23 апреля 2025 г. 20:30:28
01:41:01
Другие видео канала