Загрузка...

حکایت شیخ صنعان وعشق به دختر ترسا (دختر رومی)❤️❤️❤️: حکایتی از شیخ عطار

شیخ صنعان، مردی بود از جنس نور و نیایش. پنجاه سال، هر سال راهی مکه می‌شد، چشمانش همیشه به کعبه بود و دلش در زهد و عبادت. شاگردان و مریدانش او را چراغ راه می‌دانستند؛ کسی که از دنیا گذشته بود و با آسمان راز می‌گفت.

اما چند شبی بود که در خواب، چیزی عجیب می‌دید. خودش را در سرزمین روم می‌دید، و شگفت‌انگیزتر اینکه در خواب دیده بود دارد به بتی بزرگ سجده می‌کند. برای مردی چون او، این خواب مثل زلزله‌ای بود در ایمان. با دلِ آشفته، تصمیم گرفت راهی روم شود؛ شاید این رؤیا پیامی بود از بالا... شاید امتحانی، شاید سرنوشتی تازه.

همراه چند مرید، راهی شد. به روم که رسیدند، همه مجذوب معماری و شکوه شهر شدن. اما چشمان شیخ، جای دیگری گیر افتاد.
او، او را دید...
دختری از سرزمین بی‌باوری، اما با نگاهی که مثل شعله‌ای نرم، دل را می‌سوزاند و جان را می‌لرزاند. و از همان لحظه، دل شیخ دیگر دل سابق نبود.

روزها گذشت. شیخ هر شب بی‌خواب شد. نه قرآن تسکینش می‌داد، نه راز و نیاز. مریدان نگران بودند، اما شیخ دیگر به جایی جز محله‌ی دختر نگاه نمی‌کرد.
نه با خدای خودش قهر کرده بود، نه کفر گفته بود... فقط، عاشق شده بود.

دلش گفت: برو، با او حرف بزن.
رفت. نشست در همان کوچه، روی زمین. مثل درختی که دیگر به خاک وفادار نیست، بلکه دنبال آفتابی دیگر است.

دختر اول به تمسخر گرفتش:
ـ تو آن شیخی؟ آن‌که سجده‌اش لرزه می‌انداخت به دل‌ها؟ حالا اینجایی، دنبال عشق؟ با منِ بی‌دین؟
اما شیخ با نگاهی آرام گفت:
ـ من نه دنبال دین، نه دنبال بی‌دینی‌ام... من دنبال توام. و تو را فقط دل شناخته، نه مذهب.

دختر خندید، و گفت: اگر عاشقی، باید امتحان پس بدهی... دینت را بگذار کنار.
و شیخ، با سکوتی سنگین، ردای زهد را بر زمین گذاشت. نه از روی نادانی، بلکه شاید از روی یقینی تازه، یا جنونی شریف.

او شراب نوشید، سجده بر بت کرد، خوکبان شد...
از جایگاه شیخی، به خاکِ رهایی افتاد.
اما چیزی در دلش هنوز شعله‌ور بود... نه آتش عشق، که شاید «چیزی فراتر»؛ جستجوی حقیقیِ انسان برای یکی شدن با خودش، با دیگری، با حقیقت.

مریدی آمد و التماس کرد که بازگرد.
شیخ فقط لبخند زد و گفت:
ـ من دیگر آن شیخ نیستم. من، انسانی‌ام که عاشق شده. انسانی که به تهِ دلش رفته.

اگه تا اینجای قصه با دل و جون همراه ما بودی، یعنی تو هم مثل ما دنبال داستان‌هایی هستی که فراتر از زمان و مذهب و قضاوت، یه چیز عمیق‌تر رو نشون بدن: دل انسان.

اگه دوست داری بازم از این قصه‌های پررمزوراز و پر از معنی بشنوی،
اگه دوس داری با ما تو مسیرِ فهمِ عشق، حکمت، انسان بودن و حتی گم شدن و پیدا شدن قدم بزنی...

لطفاً کانال رو سابسکرایب کن، زنگوله رو هم روشن کن
که هیچ‌کدوم از قصه‌های بعدی رو از دست ندی... چون بعضی داستان‌ها فقط یه بار تو زندگی میان.

ممنون که تا آخر موندی… تو قلب این کانالی.

https://youtu.be/gRl2RY29kmk
حکایت
حکایت شیخ صنعان وعشق به دختر ترسا
حکایتی از شیخ عطار
حکایت پیری و معرکه گیری
داستان فارسی
داستان‌های عطار نیشابوری
شیخ صنعان از عطار نیشابوری
داستان کده اسرار
داستان فارسی با ردپای شب
نغمه خورشید

---

Видео حکایت شیخ صنعان وعشق به دختر ترسا (دختر رومی)❤️❤️❤️: حکایتی از شیخ عطار канала داستان کده اسرار
Страницу в закладки Мои закладки
Все заметки Новая заметка Страницу в заметки