Загрузка...

کتاب صوتی Audio Book Damn this one way road - لعنت به این جاده یکطرفه - story - 3

ازدواج اجباری - گشت ارشاد- مرد سالاری - بهشت اجباری، توطئه
چند دختر و پسر که با هم دوست هستن
یه روز وقتی برای تفریح کنار سواحل مکران (دریای عمان) برای تفریح اومدن با دختری روبرو میشوند که برای خودکشی به آنجا آمده ، آنها برای نجاتش اقدام می کنند . اما او بر تصمیمش مُصر است
او برای رهایی از دست پسرعمو و ازدواج اجباری و نگاه پدرش به او به عنوان یک کارت بانکی ، دست به این اقدام می زند .
ولی سرنوشت راه دیگری را جلوی پایش می گذارد*

من را دوست داشت ولی نه به خاطر خودم!

افسر پلیس گفت : کی به ما زنگ زد ؟ صاحب اون ماشین کجاست ؟
راضیه جواب داد : من زدم و صاحب ماشین این خانومه .
افسر نگاهی به سر و وضع دختر انداخت و گفت : اسمتون چیه خانم ؟
- نیهان ، نیهان عرفانی
- قصد خودکشی داشتین ؟ چون در مکانی دور از انظار عمومی اقدام به این کار کردین ، بازداشت نمی شین ، کسی هست که بخوایین بیاد اینجا ؟
- نه . هیچکس ! همه برام مردن .
- بالاخره ، کسی باید باشه .
- هیچکس رو نمی خوام ببینم ، اگه مردن جرمه . دستگیرم کنین . ولی عذابم ندیدن !
افسر اخمی در چهره اش نشست و چیزی را در برگه اش یادداشت کرد و دوباره پرسید :
- چند سالتونه ؟
- نوزده

- باشه ، پس الان هیچ مشکلی ندارین .
- خیر .
افسر سرش را به طرف ما گرداند و همه را از نظرش گذراند . بدون هیچ حرفی به سمت ماشین پلیس رفت .
همگی نفس راحتی کشیدیم .
راضیه گفت :
- نیهان ، اسم قشنگیه .
او ممنونی گفت و به سمت ماشینش به راه افتاد . ناگهان قدمهایش سست و سپس متوقف شد . سرش را به سمت ما گرداند و گفت : منم می تونم با شما باشم و دوستتون بشم ؟!
در سکوت و تعجب نگاهی به او و یکدیگر انداختیم . نیهان سری تکان داد و به سمت ماشینش به راه افتاد .
آروشا صدایش زد و گفت :
- می تونی ! ولی باید بگی چرا می خواستی خودکشی کنی ، هنوز نمی شناسیمت ، و بعد حرفهات تصمیم می گیریم ! البته اگه صادقانه حرف بزنی و بعدها خلافش ثابت نشه !

اینبار نیهان بود که تردید داشت .
میلاد گفت :
- خانم تصمیم بگیر ! روزمون رو که خراب کردی ! مثلا اومدیم اینجا تفریح کنیم .
مریم گفت :
- میشه یه خورده جلوی اون زبونتو بگیری ، حالش خوب نیست .
میلاد این بار آرام تر گفت :
- مگه دروغ می گم ؟!
- میلاد ؟
- باشه ، تسلیم .
از جایم بلند شدم و به طرف وسایلمان رفتم تا کمی آب بخورم . دیگر حال شنا کردن نداشتم . خودم را خشک کردم و لباسهایم را پوشیدم .
آرشام گفت :
- پارسا . دیگه نمی خوای شنا کنی ؟
گفتم :
- شاید بعدا . فعلا یه چیزی بخوریم . بیا بریم اون چترها رو بیاریم ، آفتاب گرمه م سوزیم .

او سری تکان داد و به سمت ماشینها رفتیم .

نیهان هم تصمیمش را گرفت و به بچه ها ملحق و پس از چند لحظه صدای خنده هایشان بلند شد . انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده . البته تجربه آروشا ، خیلی به عوض شدن جو کمک کرده بود . حتی راضیه و نصیر هم وارد این جو شده بودند .
بعد از این که چترها را آوردیم و نصبشان کردیم . مشغول غذا خوردن شدیم . با تمام شدن غذا و نگاههای سئوالی ما ، نیهان نفس عمیقی کشید و گفت :
- ما یه خونواده 6 نفره ایم ، من بچه آخرم ، هر کدوم یه جور بدبخت شدیم ، خواهر بزرگترم با یه مرد معتاد ازدواج کرده ، که هر شب باید بساط عیش و نوششو راه بندازه ، بهناز و مهناز هم همینطور ، ولی من یه عابر و یه حساب بانکی برای پدر و مادرمم ، به خصوص پدرم . پسر عموم سورنا ، وضع مالیش خیلی خوبه یه شرکت بزرگ و کلی دوست دختر داره ، به خاطر اخلاقش ، فریبا زنش از دستش فرار کرد . قبل از فریبا ، سراغ من اومد که جواب نه دادم . ولی بچه پررو تر از این حرفهاس . می گفت فقط مال منی و نمی تونی از دستم فرار کنی ، لازم باشه دست و پاتو می بندم و حتی بدون عقد و نکاح می برمت ، و واقعا هم این کار رو می کرد . با پدر و مادرم دعوا کردم و جیغ زدم که این مرد رو نمی خوام ، از پدرم سیلی خوردم ، به خونه دوستم که ازدواج کرده رفتم ، ولی اون هم منو هل می داد که باهاش ازدواج کنم ، چون اون منو دوست داره!
خواستم دنبال کار بگردم ، که مستقل بشم و بدون ترس زندگی کنم ، ولی بدتر به دامش افتادم . به شرکتی رفتم که او رئیسش بود . کشمکش ها و تهدیدات ادامه داشت . ازش خواستم یه مدت صبر کنه ! که سر از اینجا در آوردم و به تهدیدم عمل کنم ، که از شانس همیشه خوبم ، شما اینجا بودین و نجاتم دادین !

Видео کتاب صوتی Audio Book Damn this one way road - لعنت به این جاده یکطرفه - story - 3 канала Jill Valentine
Страницу в закладки Мои закладки
Все заметки Новая заметка Страницу в заметки