Загрузка...

قصه کودکانه: آموزش اعتماد نکردن به غریبه ها با داستان کودکانه🌠

بااین قصه به صورت غیر مستقیم به فرزندت یاد بده که به هیچ غریبه ای نباید اعتماد کنه و اگر تو موقعیت های مختلف قرار گرفت چه واکنشی باید نشون بده❤️
امیدوارم که قصه امشب رو دوست داشته باشید 🌹
متن قصه تقدیم نگاه قشنگتون 👇👇👇
✍️نوشته و صدا: سحرسلیمی
تو مهد کودک رنگارنگ بچه‌های زیادی برای بازی و یادگیری مهارت‌های زندگی به آنجا می‌آمدند. روزی از روزها خانم مربی تصمیم می‌گیره یکی از مهم‌ترین مهارت‌های زندگی رو به بچه‌ها آموزش بده. بچه‌ها شما فکر می‌کنید اون چه مهارتی بود؟! اون مهارت اعتماد نکردن به غریبه‌ها بود. بله بچه‌ها ما باید یاد بگیریم به هیچ غریبه ای اعتماد نکنیم‌. خانم مربی هم تصمیم داشت این مهارت مهم را به صورت نمایش به بچه‌ها آموزش بده بنابراین به بچه‌ها گفت: بچه‌های عزیزم امروز می‌خوایم کنار هم یه نمایش جذاب و هیجان انگیز انجام بدیم حالا از شما می‌خوام بپرسم چه کسی حاضره تو نمایش امروز شرکت کنه؟ از بین بچه‌ها سنا، مهنا، آروین و آرسام دستشون رو با اشتیاق بالا بردند و از خانم مربی خواهش کردند که توی نمایش شرکت کنند.
به این ترتیب سنا و مهنا، آروین و آرسام برای نمایش آماده شدند. خانم مربی برای آنها موضوع نمایش را توضیح داد و گفت: بچه‌های گلم نمایش به این صورت هست که من به عنوان غریبه تو موقعیت‌های مختلف که از طریق پوستری که به دیوار چسبیده می‌شه ظاهر می‌شم و شما باید با توجه به توضیحاتی که جلسه قبل به شما دادم برخورد درست و مناسب با فرد غریبه را داشته باشید.
بالاخره بعد از چند دقیقه نمایش شروع شد خانم مربی در نقش غریبه ظاهر شد. روی دیوار هم عکس پوستری که پارک و محوطه بازی کودکان را نشان می‌داد چسبانده شده بود. نفر اول سنا آماده اجرای نمایش بود. سنا طوری رفتار می‌کرد که مثلاً انگار در پارکی به بازی و شادی مشغول است. در همین حین خانم مربی که در نقش غریبه بود به طرف سنا آمد و گفت: سلام دختر زیبا و با ادب چرا شما تنهایی مشغول بازی هستی؟ سنا جواب داد: من همینطوری راحتم! غریبه گفت: بیا با هم بریم برات یه اسباب بازی جذاب بخرم همون که خیلی دوسش داری!! سنا با صدای بلند گفت: لطفاً از من دور شو تو یه غریبه‌ای! غریبه! غریبه!
چند نفر از بچه‌ها با همکاری هم پوستری که به دیوار چسبیده بود را با پوستر دیگری عوض کردند. پوستر جدید عکس یک پیاده‌رو و خیابان بود که موقعیت نمایش بعدی بود. مهنا برای اجرای نمایش آماده بود. خانم مربی که در نقش غریبه بود کنار ایستاده بود مهنا هم جوری وانمود می‌کرد که انگار دارد در پیاده رو راه می‌رود. غریبه به سمت مهنا آمد و به او گفت: سلام مهنا جان خوبی؟ مامانت به من سفارش کرده که تو روی هرچه زودتر به خانه برگردانم چون او کمی بعد حال است مهنا با صدای بلند گفت: اما من شما را نمی‌شناسم و نباید با شما جای بیایم! غریبه گفت: مادر تو مریض است و تو باید زود خودت را به او برسانی بیا با من برویم! مهنا با صدای بلند گفت: لطفاً از من دور شو تو یه غریبه‌ای! غریبه! غریبه!
پوستر خیابان با پوستر کوچه عوض شد و بچه‌ها برای دیدن نمایش سوم که قرار بود آروین در آن بازی کند آماده بودند خانم مربی در نقش غریبه مقداری مشمبا که داخل آن وسیله بود در دست گرفت. توی این قسمت از نمایش قرار بود خانم مربی در نقش همسایه آروین ظاهر شود که به هر حال او هم یک غریب محسوب می‌شد! خلاصه خانم مربی با مشماهای در دستش مقداری آه و ناله کرد و گفت: وای دیگه کمرم نمی‌گیره اینا رو تا خونه ببرم دستام درد گرفته پسرم می‌تونی یه کمکی به من بکنی و این وسایل رو با هم تا دم در ببریم؟! آروین از آنجایی که می‌دانست باید به بزرگترها و همسایه‌ها احترام بگذارد گفت: اگر منزل شما نزدیک باشد اشکالی ندارد. خانم مربی گفت: بله پسرم خانه ما همین جاست چند تا در آن طرف تر. آروین چند تا از وسایل خانم مربی را در دستش گرفت و به او کمک کرد وسایلش را تا دم در خانه ببرد. وقتی به دم در خانه رسیدند خانم مربی از آروین تشکر کرد و به او گفت: ممنون پسر خوب و با ادب, حالا که انقدر زحمت کشیدی بیا تا برایت کمی شربت آلبالو بریزم بخوری جگرت حال بیاید خیلی خسته ات کردم! آروین از خانم مربی که در نقش همسایه بود تشکر کرد و به او گفت: ممنونم من باید زود به خانه برگردم من اجازه ندارم به خانه کسی بروم خداحافظ.
بچه‌ها دوباره آمدند و با کمک یکدیگر پوستر را با پوستری که عکس یک مهمانی را نشان می‌داد عوض کردند. خانم مربی از یکی دیگر از بچه‌ها خواست که با او در این نمایش همراه شود آرسام هم خودش را مشغول رقص و شادی در یک مهمانی نشان می‌داد. همکلاسی آرسام نزدیک او شد و به او گفت: میای برویم توی حیاط با هم بازی کنیم؟ آرسام که در نمایش او را نمی‌شناخت گفت: خیلی دوست دارم باهات بازی کنم ولی اول باید خانواده‌ام را در جریان بگذارم و ازشون اجازه بگیرم اگر پدر و مادرمون با اونها جایی بریم.
خب بچه‌ها قصه امشب تمام شد، حالا ازتون می‌خوام در مورد افراد غریبه با مامان یا باباتون صحبت کنید و نظر پدر و مادرتون رو در مورد افراد غریبه بپرسید..!

#قصه #کودک #آموزش_کودکان

Видео قصه کودکانه: آموزش اعتماد نکردن به غریبه ها با داستان کودکانه🌠 канала آنا قصه
Страницу в закладки Мои закладки
Все заметки Новая заметка Страницу в заметки